loading...
سخن جدید
محمد رضا نعیمی بازدید : 26 1393/10/14 نظرات (0)

 شب بود. سال ‏های سال از شب می ‏گذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دستهای سیاه شان زندگی را زنده به گور می ‏کردند. صدایی حتی اگر از آسمان می ‏آمد، در طنین نعرههای مست و واژه ‏های جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دل‏ های پشت به آفتاب.

کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه ‏ها را می ‏شنید. در دل خلوت‏‎های تا آسمان خویش، بر فراز کوه ساریکه به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پرواز ابدی می‏رفت و بازمی ‏گشت. هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می ‏پراکند... هر شبانگاه، لب ‏های مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش می‏کرد و جدا از آن همه مردمان بی‏ فردا، دست دعا بود و معراج بی‏ پروا.

تنها صدا بود... و واژگان قدسی بی‏ مانندی که بر شانههای رسالت «او» وحی می‏شدند.

صدا پیچید. نزدیک و بی‏ وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاریکه آفرید؛ بی‏ هیچ شبههای، بی‏ هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمین‏گیر، از نو آغاز شد.

آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانههای صبورت را از خستگی می ‏تکاند و با دست ‏های آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بی‏ شباهت تو می‏سراید.

محمد از قلهی کوه سرازیر شد؛ کوهیکه در سینهی متروک خویش، طنین شب‏ گریههای خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.

او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی‏بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشم ‏هاییکه روشنگر کوره ‏راه‏های هستی تا امروز، با سینهای که گنج‏ خانه همه پاسخهای ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.

آری! محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.

به برکت سفرهی دست ‏های سبز آن معجزه، خدا مهربانتر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب ‏های فتنه‏ گر نا آرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامیکه تو در میان آنها زندگی کنی.»

پیامبر، دریای عصمت پیشه ‏ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خسته ‏اش از شوق پس ‏کوچه ‏های ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می ‏گشود و در این دنیای نافرجام نمی ‏گنجید.

پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس ‏هایی که می ‏آیند و می ‏روند، همه چشم‏ هایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جاده ‏های معرفت را به سمت ما فرامی‏ خواند.

در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دست ‏های مهر خویش هموار کرده است.

اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظهها، پیامبر شانه ‏های نحیفت را همراه خواهد بود.

صدایش کن! دست‏ های او همیشه نزدیکاند. کوره ‏راهی در پیش نیست. راه‏ها معلومند. پیامبر خورشید شبانه ‏روز هستی است. بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.

 

سودابه مهیجی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سخن جدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    سایت سخن جدید از نظر تغییرات ظاهری چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 487
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 366
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 530
  • بازدید ماه : 894
  • بازدید سال : 3,730
  • بازدید کلی : 84,249